۱۴۰۴/۰۸/۱۹
پنویسنده: جو لایت
ترجمه: علیمحمد اقبالدار
حتی ممکن است خود ما هم این دو اصطلاح را در اینجا خیلی سرسری استفاده کرده باشیم. با این حال، امروز شروع به کاوش در تفاوتهای آنها کردم و متوجه شدم که اینها در واقع میتوانند به عنوان دو چیز متفاوت تعریف شوند. آنها عملکرد داستانی متفاوتی دارند، اگرچه تعاریف و کاربرد آنها در جوامع نویسندگی مختلف است.
به عنوان مثال، طبق TV Tropes، پیچش داستانی میتواند هر یک از عناصری باشد که داستان را تغییر میدهند، اما گره گشایی لحظهای است که این اتفاق میافتد. (ما این رویکرد را زیاد نمیپسندیم، هرچند اگر برای شما کار میکند، عالی است.)
نظر ما این است: گره گشایی اطلاعاتی را به شما میدهد که قبلاً نداشتید. پیچش داستانی به شما نشان میدهد که اطلاعاتی که داشتید اشتباه بوده است.
بیایید عمیقتر شویم.
وقتی یک گره گشایی اتفاق میافتد، دقیقاً همان چیزی است که از نامش پیداست— آشکار شدن اطلاعاتی برای مخاطب و/یا شخصیتها.
گره گشایی های خوب نیاز به زمینهسازی مناسب دارند. شما اطلاعات را ناعادلانه پنهان نمیکنید. شما به اندازهای به مخاطب نشان میدهید که او را به جلو سوق دهد بدون اینکه کل تصویر را لو دهید. پیشآگاهی (Foreshadowing) انتظار ایجاد میکند. زمانی که یک گره گشایی به خوبی جا میافتد، هم غیرمنتظره و هم اجتنابناپذیر به نظر میرسد.
وقتی یک داستان معمایی تماشا میکنید، تمام مدت از خود میپرسید "چه کسی این کار را کرده است؟" داستان شما را آگاه میکند که سوالی وجود دارد که باید به آن پاسخ داده شود. شما فقط هنوز جواب را نمیدانید. نویسنده آنچه را که شما میدانید و زمانی که آن را یاد میگیرید، کنترل میکند. هر سرنخ یک گره گشایی است.
یک گره گشایی اطلاعاتی را به شما میدهد که قبلاً به سادگی آن را نداشتید. هیچ برگشتی در کار نیست. شما بر اساس یک فرض غلط عمل نمیکردید. شما فقط هنوز جواب را نمیدانستید.
پیچش داستانی تغییری در جهت یا نتیجه مورد انتظار طرح یک فیلمنامه ایجاد میکند. این یک معکوس شدن است که درک شما از آنچه که تماشا میکردید را تغییر میدهد. داستان به شیوهای آشکار به سمت این لحظه ساخته نشده است. در عوض، یک تفسیر جایگزین از وقایع را تنظیم کرده است که تنها زمانی که پیچش رخ میدهد، آشکار میشود.
همان داستان قتل مرموز را در نظر بگیرید. شما دو ساعت را صرف پرسیدن "چه کسی مقتول را کشت؟" کردهاید. اما سپس کشف میکنید که مقتول در واقع نمرده است. این یک پیچش است.
شما فقط اطلاعاتی را از دست ندادهاید. شما بر اساس اطلاعات غلط عمل میکردید. هر چیزی که فکر میکردید در مورد داستان میفهمید، تفسیر مجدد میشود.
با این حال، پیچشهای خوب از منطق درونی داستان پیروی میکنند. آنها غافلگیرکننده هستند، اما وقتی به عقب برمیگردید، با داستان جور در میآیند. بهترین آنها باعث میشود بخواهید دوباره تماشا کنید تا تمام اشاراتی را که از دست دادهاید، پیدا کنید. این به یک راه سرگرمکننده برای تعامل با داستان تبدیل میشود.
پیچشهای بد دلخواه به نظر میرسند، گویی صرفاً برای شوک ایجاد شدهاند و با بررسی دقیق از هم میپاشند.
برای برخی از نویسندگان، وسوسه کار با پیچشها، اولویت دادن به غافلگیری است. اینجاست که ممکن است به دردسر بیفتید. شما نمیخواهید برای ایجاد یک پیچش تقلب کنید، به مخاطب دروغ بگویید، یا چیزی را از ناکجاآباد بیاورید که منطقی نیست.
کلیشه "همهاش یک رویا بود" همچنان مورد انزجار همگانی است زیرا به سوالی پاسخ نمیدهد. سوالات شما در مورد داستان را برمیدارد و به سطل آشغال میاندازد. هیچ چیز واقعی نبود. هیچ چیز اهمیت نداشت.
یک پیچش معمولاً در پرده آخر ظاهر میشود زیرا اساساً داستان را تغییر میدهد. (مثلاً پدر بودن دارث ویدر برای لوک، در پایان امپراتوری ضربه میزند اتفاق میافتد.)
در مورد دارث ویدر صحبت میکنیم. آن لحظه "من پدرت هستم" از نظر فنی یک گره گشایی است... و یک پیچش.
مخاطب (و لوک) اطلاعاتی داشتند که اشتباه بود. اوبی-وان به لوک گفته بود که دارث ویدر پدرش را کشته است. لوک شروع سهگانه را بر اساس این فرضیه گذراند. وقتی ویدر خود را افشا میکند، اطلاعات جدیدی به لوک میدهد و فاش میکند که داستان اساسی که لوک هویت خود را بر آن بنا کرده بود، غلط بوده است.
همه چیزهایی که لوک فکر میکرد در مورد پدرش، مأموریتش و رابطهاش با ویدر میداند، تفسیر مجدد میشود. این یک پیچش است.
اما این یک گره گشایی نیز هست، زیرا ما نمیدانستیم پدر لوک واقعاً چه کسی است. داستان آن اطلاعات را مخفی کرده بود. وقتی ویدر آن را فاش میکند، ما چیزی را یاد میگیریم که قبلاً آن را نمیدانستیم.
بنابراین هر دو عملکرد را دارد، اما پیچش عنصر قویتری است زیرا ما را مجبور میکند در همه چیز تجدید نظر کنیم.
دلیلی که این اتفاق یکی از بزرگترین پیچشهای سینما (نه فقط گره گشایی ها) محسوب میشود، به دلیل تفسیر مجدد است. اگر اوبی-وان هرگز به لوک نگفته بود که ویدر پدرش را کشته است، و لوک فقط نمیدانست پدرش کیست، در این صورت یادگیری "هی، ویدر پدر توست" در درجه اول یک گره گشایی میشد. همچنان دراماتیک، اما نه یک پیچش.
اینکه یک پیچش داستانی به خوبی عمل کند، گاهی اوقات میتواند به فرد بستگی داشته باشد.
به عنوان مثال، در یک داستان معمایی، هویت قاتل ممکن است برای همه غافلگیرکننده نباشد، بسته به اینکه هر بینندهای چگونه با داستان درگیر میشود.
یک نفر ممکن است به هر سرنخ توجه زیادی داشته باشد، بنابراین پایان اصلاً پیچش نیست.
شخص دیگری ممکن است همه چیز را از دست داده باشد، بنابراین برای او مانند یک پیچش بزرگ احساس میشود.
گاهی اوقات، بله.
Dolores Claiborne این ویژگی را دارد. فیلم با چیزی شروع میشود که به نظر میرسد یک قتل است. دلورس بالای سر جسد ورا با یک وردنه ایستاده است. سوال در فیلم این میشود: "چرا دلورس این کار را کرد؟ آیا از این کار قسر در خواهد رفت؟"
همانطور که داستان پیش میرود، ما در مورد شخصیت دشوار ورا، مرگ مشکوک شوهر دلورس ۱۸ سال قبل، و باور دیرینه شهر که دلورس قبلاً یک بار از قتل قسر در رفته است، میآموزیم.
اما پایان هم یک گره گشایی و هم یک پیچش ارائه میدهد.
گره گشایی این است که دلورس شوهرش را کشته است. ما بالاخره دلیل را میفهمیم (او دخترشان را مورد آزار جنسی قرار میداد)، که اطلاعاتی را به ما میدهد که قبلاً نداشتیم.
پیچش این است که ورا اصلاً به قتل نرسیده است. او با خودکشی مرده است، و دلورس سعی میکرد به او کمک کند. صحنه آغازین یک گمراهی بوده است.
ما همچنین میآموزیم که ورا سالها پیش شوهر خود را کشته است، که کل رابطهاش با دلورس را دوباره تعریف میکند. این زنان چیزی تاریکتر از یک رابطه کارفرما-کارمند با هم داشتند.
اگر میخواهید با پیچشها یا گره گشایی ها کار کنید، یک چیز وجود دارد که باید به خاطر بسپارید: کاشتن و نتیجهگیری (Plant and Payoff).
اگر در تلاش برای استفاده از گمراهی و سرنخهای انحرافی هستید، عالی است—مجموعهای از جزئیات را به شیوهای بیتفاوت معرفی کنید، یا به یک عنصر کمی بیشتر از بقیه توجه کنید. اما همه اینها باید جالب باشند، و همه باید به نوعی برای داستان اهمیت داشته باشند. این بخش نتیجهگیری است.
نکته کلیدی در کنترل اطلاعات است. پیچشهای داستانی بد به زحمت زیربناسازی نمیکنند.
هم پیچشها و هم گره گشایی ها میتوانند ابزارهای قدرتمند قصهگویی باشند. اما هر دو نیاز به برنامهریزی و نگارش دقیق دارند.
برای گره گشایی ها سرنخهای خود را زودتر بکارید. مطمئن شوید مخاطب میداند که سوالی وجود دارد که ارزش پرسیدن را دارد، سپس او را منتظر جواب نگه دارید. مخاطب با دریافت نهایی اطلاعاتی که انتظارش را میکشیده، احساس قطعیت میکند.
برای پیچشها شواهدی را بگنجانید که بتوانند به چندین روش تفسیر شوند. وقتی پیچش اتفاق میافتد، مخاطب باید بتواند به عقب نگاه کند و ببیند چگونه آن را از دست داده است. رضایت از درک این موضوع به دست میآید که پاسخ تمام مدت آنجا بوده است.